زائر بارانی   عجیب مَنَم!
  زائري باراني ام، آقا به دادم مي رسي؟
بي پناهم خسته ام، تنها، به دادم مي رسي؟
    عجیب منم، که دستم همیشه در دستِ پدریِ اوست و باز، بالا و پایینِ روزگار بی تابم می کند و خیالِ بی پناهی به وحشتم می اندازد!
         
این بار هم دیرشد!   قصد یک سلام بی طمع
  آمدم، خوب می دانم که این بار هم دیرشد و سفرم طول کشید؛ اما باز آمدم و باز درِ خانه ی تان را گشوده دیدم به روی بی پناهانِ خسته از طول راه.     حرف امام علیه السلام که تمام شد، نعمان سکوت کرد و به گلیم کهنه ی اتاق خیره شد ...