نقاشی هایی از تابستان 1370 زمان هر دو را برد هم بادبادکم را هم کودکیهایم را و من نخ خاطرهها در دستم گره خورده به جایی در گذشتهها ...
چشم میبندی و بغض کهنهات وا می شود تازه پیدا می شود آدم که تنها می شود دفتر نقاشی آن روزها یادش بخیر راستی! خورشید با آبی چه زیبا می شود توی این صفحه بساط چایی مادربزرگ عشق گاهی در دل یک استکان جا می شود زندگی تکرار بازیهاي ما در کودکی ست یک نفر مادر یکی هم باز بابا می شود چشم میبندی که یعنی توی بازی شب شده پلک برهم می زنی و زود فردا می شود میشماری تا ده و دیگر کسی دور تو نیست چشم را وا می کني و گرگ پیدا می شود این تویی طفلی که گم کرده ست راه خانه را میگریزد، هی زمین میافتد و پا می شود گاه باید چشم بست و مثل یک کودک گریست چیست چاره؟ لااقل آدم دلش وا می شود تو همان طفلی که نقاشیاش کفتر بود و صحن و دلت این روزها تنگ است آیا می شود؟ (شاعر:حسن بیاتانی)