برگه ای زیر شیشه ی میز!

... یادم هست در اولین خواستگاری که رفتم این جمله را گفتم، و در خواستگاری ای که به ازدواج منتهی شد نیز این جمله را به صراحت بیان کردم؛ جمله ای که مدّت ها در دوره ی نوجوانی به شکل تصویری که همراه این متن است در زیر  شیشه ی میز یا در جایی از کتابخانه ام قرار داشت.
در میان اولین خواستگاری تا آخرین آن هم که شاید بعدها تعدادش را آشکار کردم (!!!) نیز معمولا این سخن را بیان می کردم، مگر جایی که از همان آغاز می فهمیدم نباید جلسه و خانواده ی عروس را معطل کرد!

... اصراری نداشتم باورهایم را بر فردی تحمیل کنم، اما اصرار قاطع داشتم فردی که می خواهد همراه زندگی ام باشد حتماً نوع نگاهم به زندگی را متوجه شود و بپذیرد تا در میانه ی راه نه به خود آسیبی بزند و نه مرا آشفته کند؛ و البته خود هم می کوشیدم تا نگاه او را دریابم و ببینم که می توانم با آن جهان بینی همراه باشم یا نه!

 
حتی گاهی پس از بیان مطالب از عروس خانم و خانواده شان می خواستم تا به حرف های مهم و اصلی ام فکر کنند؛ مختصاتش را بیابند و ابهاماتشان را بپرسند! ... حالا این برگه ی یادگار از دوران نوجوانی، یاد آور این جمله ی مهم بنده ی کمترین در خواستگاری هاست که می گفتم: «من می خواهم زندگی ام را وقف حضرت زهرا سلام الله علیها کنم!» ... و توضیح می دادم و در پایان می گفتم: من برای این مسیر همراه می خواهم نه سنگ راه؛ خودم هم در چهارچوب گفتگوهای بیان شده و توافق شده در دوران خواستگاری، ان شاء الله همراهم؛ از خانواده ی عروس می خواستم تا آن چه می خواهنند بگویند تا امکان زندگی با آن شرایط را در خود بسنجم و از آن ها هم می خواستم اگر این نوع نگاه من به زندگی برایشان قابل پذیرش است گام های بعد را برداریم!