سفری به جاده!

پایان ماه مبارک رمضان 1381 هم روز شک و تردید بود.
با بعضی دوستان قرار گذاشتیم که سحر بزنیم به جاده و تا حدی که بشود بعد از اذان افطار نمود، برویم. امیرحسین ماشین دار ما بود که قرار شد بیاید دنبالمان! فکر کنم اول ناصر را برداشت و بعد من و بعد رفتیم دنبال وحید و هادی!
این عکس ها هم یادگار آن سحر است!
امروز یکی از این جمع در ایرلند و در شرکتی تونل می سازد!
یکی در بازار تهران و شمال سیلور می فروشد!
یکی ساختمان سازی می کند و یکی در یک شرکت دارویی مسؤولیت دارد!
خدا رحمت کند پدر عزیزم را که این جور وقت ها می گفتند: «ما هم همان آقایی که بودیم هستیم!»