جدول نماز بچه ها

در سال 1380، در راستای فعالیتهایی که برای آموزش نماز به بچه ها داشتم، جدولی طراحی کردم که پس از عبور از پروسه ای و با توضیحاتی شبیه آن چه در بالای برگه ها می بینید در اختیار آنها قرار دهم تا تکمیل کنند!
بچه ها نمی دانستند، شاید مدرسه هم خبر نداشت که برای پروژه ی نماز بچه ها دفترچه ی مخصوصی داشتم که نام هر کدامشان در بالای آن نوشته شده بود و گام به گامی را که بر می داشتم در آن می نوشتم. هر چند وقتی دفتر را ورق می زدم که ببینم برای کسی کم کاری نکرده باشم! (شاید زمانی برگه هایی از آن دفتر را هم منتشر کردم!)
 
از شما چه پنهان احساس کاسته شدن تقدس مدارس به مفهوم عام برایم از همان سالها آغاز شده بود!
آن سالها من حدود 39 ساعت در مدرسه ای کلاسهایی مرتبط با دینی و قرآن و نماز داشتم! (کسی معلمی کرده باشد می فهمد 39 ساعت یعنی چه!) دانشگاهم را هم منظم می رفتم؛ دفتر خاطرات روزانه ام را هم که هنوز نشر نداده ام گواهی کارهای بسیاری است که در کنارش داشتم، بر سر ریالی هم با مدرسه سخن نمی گفتم؛ فارغ از آن که چقدر استفتا کرده بودم که آیا اساساً اجازه دارم حقوقی که مدرسه می دهد را دریافت کنم یا نه!
 
با این وضع یادم هست، یک روز زنگ زدند که پدر را به بیمارستان برده اند! با خود فکر کردم که تا من برسم احتمالا کارهای اولیه انجام شده ولی بهتر است مبلغ اندکی همراهم باشد. به نزد مسؤول مالی آن روز مدرسه که جایگاهی در حد مدیرعاملی هم داشت رفتم و شرایط را گفتم! ... با کلی اکراه سی صد هزار تومان به من دادند و برگه ای در مقابلم گذاشتند تا امضا کنم! ...
این که آنها چه وظیفه ای داشتند و روال اداری کارشان چه بود الان محل نظرم نیست ولی یادم هست که با تعجب گفتم: «ببخشید، می دانید من در مدرسه ی شما چه درس می دهم؟» ... و البته امضا کردم و زود رفتم تا به پدر برسم ولی این رفتار به سهم خود کاری را که باید با ذهن و باور من می کرد، انجام داد!

من به مدرسه، تعلیم و تربیت و جایگاه و شأن یک معلم، جور دیگری می اندیشیدم! اما واقعیت ها کم کم برایم آشکار تر شد!

«آقای مسؤول! اصلا معلمت رفت و بعد منکر دریافت این رقم شد! تو چنین کسی را بالای سر بچه ها گذاشته ای؟!
معلمت رفت و بعد گفت که ندارم باز گردانم، با آن امضا می خواهی زندانی اش کنی؟!
من که نمی فهمم تو چگونه فکر می کنی! ولی می فهمم چه کردی!»