شیفتگان حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف
حلد دوم


سرشناسه: قاضی زاهدی گلپایگانی احمد - ١٣٢٨
عنوان و نام پدیدآور: شیفتگان حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف/قاضی زاهدی گلپایگانی احمد - ١٣٢٨ ؛ تالیف احمد قاضی زاهدی گلپایگانی
مشخصات نشر: قم : نشر حاذق ، ١٣٧٣
400 صفحه
موضوع: محمدبن حسن علیهما السلام امام دوازدهم 255ق - رویت محمدبن حسن علیهما السلام - امام دوازدهم 255ق - احادیث
در تاریخ 1376/6/5 خریداری و مطالعه ی آن آغاز شد و به لطف حضرت در همان سال و در پائیز 1376 مطالعه ی آن پایان یافت.

کتابی بسیار خواندنی از عنایات مولای بی بدیلمان حضرت امام عصر علیه السلام.
یکی از حکایاتِ زیبای این کتاب را به عنوان نمونه نقل می کنیم:
 
نفهميدم چی شد. روي زمين نشستم و شروع كردم به گريه كردن. محمد هم من رو بغل كرده بود و گريه می كرد ...! ديگه مادر محمد از دستش عصباني شده بود. مدتي بود كه او به حرف‌هاي مادر توجهي نمی كرد و جز يكي دو كلمه كه آن هم به سختی بيان می كرد چيزی نمی گفت. تشويق‌ها و تنبيه‌ها هم در رفتار محمد چهار ساله اثري نكرده بود. انگار او چيزي نمي‌شنيد! ...
آن روز، همه‌ي نوه‌ها خانه ی مادربزرگ بودند. هر كس با هم سن و سال خودش بازي مي‌كرد. اما محمد آرام كنار ديوار ايستاده بود و با حسرت بچه‌ها را نگاه مي‌كرد؛ اصرار مادر هم اثري نداشت. محمد كه با چشمان كوچكش به مادر زل زده بود، به سختی سعی می كرد حرفی بزند، شايد مادر او را رها كند و مادر همچنان او را مجبور می كرد تا با بچه‌ ها هم بازی شود. حركت دهان محمد ...
محمد در حالي كه به گوش و دهانش اشاره مي‌كرد به سختي گفت: مامان من كه ... ندارم و شروع به گريستن كرد! مادر بهت زده محمد را بغل گرفت و ... آن روز همه برای محمد كوچولو گريستند ...

دكتر كه براي چندمين بار بود محمد را معاينه مي‌كرد جواب آزمايش‌ها را روي ميز گذاشت و گفت: ما هر كاري مي‌شد انجام داده‌ايم؛ اين بيماري نادري است و به مرور سلول‌های مغزی نيز از كار می افتند و از بين می روند. نام اين بيماری سندرم هلر است.
مادر نا اميدانه پس از مدت‌ها دويدن بين آزمايشگاه‌ها و مطب‌ها نشست و گفت: «نمی دانم خدا چه صلاح می داند!» و اشك در چشمانش حلقه زد و پدر بر افروخت و داد زد: «ولي من شفای فرزندم را از دكتر ديگري می گيرم! من از ائمه اطهار عليهم‌السلام شفايش را می گيرم!» ... پدر و مادر خسته و دلشكسته با كوله‌باری از غم و اندوه ...!
ديگر محمد جملات ناقص و چند كلمه‌اي را هم كه قبلاً بر زبان می آورد نمی گفت؛ حتی دريغ از يك آه. از خانه بيرون نمي‌آمد. با بچه‌ها بازی نمی كرد و خود را از ديگران پنهان مي‌كرد. او ديگر هيچ چيز را دوست نداشت. شكلات، پارك، بازي با بچه‌ها، گردش ... هيچ چيز او را خوشحال نمي‌كرد.
روزها جلو آيينه مي‌نشست و در دهانش دنبال گمشده‌اش مي‌گشت؛ گاهي به پشت مي‌خوابيد و دانه‌هاي اشك از گونه‌هايش سرازير مي‌شد و وقتي علت را مي‌پرسيدند به زيان و گوشش اشاره مي‌كرد و باز مثل مرواريد مي‌گريست.
گاهی به دنبال دارو می گشت تا خود را مداوا كند و گاهی می خواست زبانش را ببرّد. او نه تنها بچه‌ها را مي‌زد كه به خودش هم رحم نمی كرد!
... و مادر، پنج‌شنبه‌ها به امام زاده‌ی محل مي‌رفت تا شفای فرزندش را بگيرد.
پنج‌شنبه‌ها مي‌گذشت و اين پنج‌شنبه، نيمه‌ ی شعبان بود. مادر به سوي امام زاده حركت كرد و پدر، محمد را در خانه نگهداري مي‌كرد. در راه مادر با خود زمزمه داشت و از بيماري فرزندش مي‌سوخت. او اين بار به اصرار پدر آمده بود. چون گمان مي‌كرد دعاي او مستجاب نمي‌شود. اما پدر محمد از او خواسته بود امروز را نيز كه نيمه ی شعبان است به امام زمان عليه‌السّلام متوسل شود. و مادر ناراحت و افسرده راه مي‌پيمود ...
ساعتي گذشت و مادر با امام زمان نجوا مي‌كرد: «آقا جان! جواب محمد را چي بدهم؟ با اشاره از من مي‌پرسد چرا نمي‌توانم حرف بزنم! مولاي مهربانم! پسرم هم نام شماست! آقا من امشب تا به صبح درِ خانه‌ي شما را مي‌كوبم، آقا! يك سال دوندگي كرده‌ايم اما درمانده و وامانده آمده‌ايم! اگر شما هم جوابمان را ندهيد ديگر هيچ اميدی نداریم ...»
بعضي ديگر از مردم كه امام‌زاده را زيارت مي‌كردند، مي‌خواستند او را آرام كنند اما او مي‌گفت بايد امشب جوابم را بگيرم، و باز مي‌گريست و ناله مي‌كرد. نزديكي‌هاي صبح مادر محمد از خستگي به خواب رفت و در عالم رويا ديد آقاي بزرگواري داخل حرم شدند و جمعي از سادات شهر به دنبال ايشان در حركتند. مادر محو آن آقا شده بود؛ جلو دويد اما بعضی همراهان ایشان جلوي او را گرفتند.
آقا فرمودند: «بگذاريد بيايد.»
مادر جلو رفت. وقتي آقا فرمودند مطلبت را بگو، گفت: آقا، چند مشكل دارم و اولين مشكلم مريضی محمد است. آقا چه كار كنم فرزندم خوب شود.
آقا فرمودند: «بلند شو دو ركعت نماز امام زمان بخوان.» او گفت آقا همين الان خواندم. آقا فرمودند: «دوباره بخوان!»
گفت: آقا شما كي هستيد؟ گفتند: «همان كسي كه تو دنبالش بودي!»
گفت: پس حتما آقا و مولايم امام زمان هستيد. آقا فرزندم خوب می شود؟
گفتند: «خوب می شود.»
و در اين زمان مادر بيدار شده بود و ديگر كسی را نمی ديد! ... ولی اين بار با اطمينان وضو گرفت و برای خواندن نماز امام زمان برخاست! ...