پاستیل های بنفش گرچه امسال (1397) به جهاتی تصمیم به خرید از نمایشگاه کتاب نداشتم، اما نمی توانستم از رفتن و دیدن کتابهای جدید صرف نظر کنم. از قبل هم با زهراسادات (دخترم) گفتگوهای لازم را کرده بودم که ممکن است گاهی در رفتن به نمایشگاه به دنبال آشنایی با نوشته های جدید و تجربیات دیگری جز خرید باشیم. او هم به خوبی همراه بود (خدا خیرش دهد!)، اما لیستی از کتابهای مورد نظرش را در ذهن سپرده بود که آنها را حتماً تهیه کند؛ این روش هم که نمایشگاه به آن وسعت را با هدف دنبال کنیم روش و آموزش جدیدی بود که متناسب با سن کنونی او بود. برای تهیه ی یکی از کتابهای مورد نظر زهراسادات باید می رفتیم به انتشارات پرتقال! شلوغ و پر ازدحام! ... لیستی از کتابهایشان دادند که انتخاب کنیم. دخترم بی میل نبود که تعداد زیادی از آنها را علامت بزند ولی ما از شرایطی که بود استفاده کردیم و در مقابل کتابی که گفته بود علامت زدیم و سریع تحویل دادیم! ... کتاب پاستیل های بنفش! می گفت دوستانم خریده اند و خیلی تعریف می کنند! یک روز هم که با هم در مسیر پیاده رویِ دو نفری مان به کتابفروشی نیماژ رسیده بودیم، در گفتگوی با فروشنده همین کتاب را به عنوان یک کتاب پر فروش برای نوجوانان معرفی کرد! خلاصه همه چیز جمع شده بود برای جلوه ی این کتاب در ذهن ما! و در صفحه ی اولش نوشته شده بود: چاپ بیست و نهم!! چند روزی کتاب روی میز زهراسادات بود. شرایط ماه مبارک رمضان و تحرّکهای علمی و جسمی در مدرسه و کتابهای نیمه کاره ی کنار تختش فرصت آغاز این کتاب را از او گرفته بود! چند وقتی است که به لطف خدا صبح ها پای مکتبِ نهج البلاغه می نشینم. کتابی که دنیایی است عجیب و حیرت آور! ... اما وظیفه ی پدری، همراهی با دختر نوجوان در آن چه دوست دارد (و انحراف بیّنی در آن نیست)، شوق او و خیل دوستانش به خواندن این کتاب و ... مرا به سمت کتاب کشاند. حدود ساعت هشت بود که خواندن پاستیل های بنفش را به صفحه ی آخر رساندم! ... با ذوق زهراسادات را که در ایام ماه مبارک کمی دیرتر به مدرسه می رود صدا زدم و گفتم: بابا جان! من کتاب پاستیل های بنفش را تمام کردم! ... چشمانش برقی زد و با شگفتی گفت: "آفرین! (!!) ... چطور بود؟" گفتم نکته هایی که به ذهنم می رسد را می نویسم تا عصر که آمدید بخوانید ... 1. به نظرم فارغ از این مطلب که در فرهنگِ نوشته شده ی کتاب که داشتن حیوانات در خانه، انس با انواع موسیقی ها و ... طبیعی و در راستای اندیشه های تربیتی آن جامعه قلمداد می شود، کتاب تقریباً کم نکته و کم حاشیه است و در برخی موارد می تواند وابسته به سلیقه ی خواننده ایرادهایی جزئی داشته باشد! 2. متداول بودن و حتی طبیعی بودن زندگی با انواعِ حیوانات، اهل طرب و نواختن و آوازخوان بودن پدر و مادرِ شخصیت اصلی داستان (که حتی از جوانی چنین برنامه ای داشته اند و شاید عامل ازدواجشان هم همین همسویی بوده) جدی ترین ایراد فرهنگی-تربیتی داستان است. شوق نسبت به مدلهای مختلف موسیقی در اعضای خانواده و انس با آن و حتی انتخاب نام فرزندان بر اساس کارخانه ی ساختِ گیتار (!!) ناچسب است! 3. توجه کتاب به مشکلات قشری از نیازمندانِ آبرومند جامعه و نحوه ی رویارویی با مشکلاتی چون ام اس، تلاش برای کسب درآمد توسط والدین و نگاه مثبت پدر و مادر به زندگی از برجستگی های جالب کتاب است. 4. اصرار بر وجود داشتن دوست خیالی برای همگان و لزوم آن چندان قابل درک نیست! ضمن آن که تجربه و شواهد، این گستردگی و نیاز را تایید نمی کند! گرچه برخی از بچه ها چنین فضایی را تجربه می کنند! 5. آشفتگی پایانی شخصیت اصلی داستان و عملکردِ نه چندان مودبانه اش با والدین و تصمیمی که می نویسد به روال منطقی کتاب لطمه می زند! می شد داستان را زیبا تر و با شکلی آموزنده تر و شاید بدون عجله (!!) به پایان رساند!